شنبه - دوم خرداد 1388

شنبه.

هر هفته شنبه به خودم میگم زمان چقدر زود میگذره، تا یادم بیفته چه کارایی باس میکردم و نکردم و چه کاراییرو باس حتما انجام بدم. ولی باز یه هفته دیگه میگذره و شنبه بعدی میاد. معمولا فقط به نصف اون چیزی که در طول هفته از خودم انتظار دارم که انجامش بدم میرسم. باس یه فکری به حال خودم بکنم.

با امروز دقیقن یه هفته میشه که ..... 

ساعت 11:17 صبح

ساعت 4:30 بیداریدم، به سان هفت هشت بار زنگیدم، دیدم نخیر، خوابه خوابه. خودمم گرفتم خوابیدم. ساعت 8 بیدار شدم. تا 8:30 کارامو کردم. بعد اومدم پایین نشستم پشت کام. یه خورده فایلامو اینور اونور کردم. لیست یه سری فیلم که یکی از رفقا چند وقت پیش بهم داد اومد جلوم. گفتم ببینم فیلم نمایش ترومن رو توش داره، دیدم داره. من به فیلم دیدن خیلی علاقه دارم. البته حدود دو ساله زیاد به پرو بالش نمیپیچم، خیلی بشه هفته ای یکی یا دوتا. ولی تا قبل اون که وقتم آزاد تر بود، میشد که روزی سه تا چهار تا فیلم هم میدیدم. بیکار بودیم دیگه.  فیلم نمایش ترومن رو حدود هفت سال پیش تو تی وی دیدم. اگه کسی ازم ببپرسه، به چه فیلمی بیشتر از بقیه علاقه داری، میگم نمایش ترومن، جالب اینه با اینکه تو آرشیوم کلی فیلمای جور واجور دارم، این نمایش ترومن رو ندارم. ولی الان تو لیست دیدمش، یه چک کردم بقیه لیستو، چند تا فیلم دیگه هم انتخاب کردم که بگم واسم رایت کنه + یه چند تا کنسرت + مستندای کانال دیسکاوری و کانال بیوگرافی. چون دایویکسه، همش 6 تا دی وی دی نمیشه.

برم دوش بگیرم. بعد بیام بشینم سر درسم.

ساعت 2:27 بامداد (همون نصفه شب خودمون)

آخر شبی مسعود اومد. نشست از تو لیست فیلم انتخابید. که واسش بسفارشم. تا 15 مین پیش طول کشید. اینو آپ کنم. بخوابم.

-----

پ 1: ....... که ..........

پ 2: آرشیوم قویه، ولی فروشنده نیستم، واسه خودم جمع می کنم.

جمعه - یکم خرداد 1388

جمعه.

یه روز دیگه از زندگی من.

ساعت 7:30 شب

صبح 9 بلند شدم، تا 10 جلو تی وی بودم، بعد اومدم پایین، تو اتاقم. یه ساعتی بود که داشتم ذخیره و بازیابی می خوندم که داداشم اینا اومدن خونمون که بعد از ظهر با بابام اینا برن باغمون ازگیل بچینن، البته باغ که نه، یه چهل، پنجاه تا درخت بیشتر نداره. رفتم بالا لپ تاپ و وصل کردم ال سی دی واسشون جومونگ گذاشتم. بابام خیلی با جومونگ حال می کنه. مامانمم همیشه باهاش سر جومونگ بحث می کنه :)) . بعد اومدم پایین نشستم سر بقیه درسم که سان زنگید، گفت دارم میام پیشت. یادم افتاد که چن روز پیش زنگیده بود گفته بود مقاله کنفرانسشو میاره پیشم که واسش به صورت پاور پوینت درش بیارم. گفتم. خونم، بیا. گفت شینی(سگ سان) رو هم بیارم تو حیاطتتون دور بزنه؟ گفتم بیارش.

سی مین درسیدم، که تو این سی مین هیچی ازش نفهمیدم. بعد سان اومد. رفتیم تو حیاط یه چهل مینی با شینی بازی کردیم و با هندی کم فیلم گرفتیم، بعد خودمون اومدیم تو اتاقم نشستیم رو پاورپوینت. کنفرانسش در مورد سازمان و مدیریت بود. دو سه ساعتی طول کشید، بابا مامانو داداشم اینا تو این مدت رفتن. کارمون که تمومید، گفتم یهو فیلمایی که از شینی گرفتمو تبدیل کنم که ببره، گذاشتم تبدیل شه، یه لحظه از ذهنم ردید که به خاطر اینکه زمان بگذره، آرشیو 4 سال پیش چتمون با هم رو آوردم :-P کلی خندیدیم و یادش بخیر گفتیم. اون موقعا هم روزایی بودا. فایلاشو با فیلمی که تبدیل کردم رو ریختم رو  کول دیسکش. رفتیم تو حیاط یه نمه دیگه با شینی بازی کردیم، سان هم هی توت میچید میخورد، گفتم بالا درخت هلو نمیری، گفت با این لباسا نمیشه، گفتم اگه میرفتی میشدی کپ پاندا.

ساعت 7 و ربع رفت. منم اومدم نشستم پا کام، اولین کاری که کردم باز کردن پوشه مای ممو بود. ساعت 7:45 شده، برم بشینم بدرسم تا 9:45 بشینیم پا تی وی ببینیم آقای میرحسین موسوی قراره سی مین چی در مورد برنامه های آیندش بگه.

بابا مامانم اومدن، دو تا جعبه ازکیل هم آوردن، نشستم خوردم. موسوی رو هم دیدم. ده دقیقه اول فقط داشت تشکر میکرد، بعد در مورد وضعیت میوه ها صحبت کرد و بعد هم بیکاری و اقتصاد و تورم. یه چند تا خاطره هم از دوران جنگ تعریف کرد که به خاطر پاقدم من تموم شد :-P .

ساعت 10:40 شب

دارم چند تا پی دی اف فارسی رو تبدیل می کنم به ورد که یه مقاله خوب در بیارم واسه درس شبکه. استاد، ده تا تکنولوژی رو گفت که در موردش تحقیق کنیم. ADSL, Wimax, Wi-Fi, Ad-Hec, Vlan, Bluethooth, VoIP, Vod, Broadcast, GPRS، در مورد چهار پنجتاشون مطلب گرفتم. یکشیون که از همه بهتره واسه خودم جمع و جورش می کتم، بقیه رو هم سر هم میارم میدم رفقا استفاده ببرن :-P

ساعت 11:07 شب

سان زنگید، گفت از فردا صبح بریم بدوییم؟ گفتم باشه. قرار شد از فردا، هر روز صبح ساعت 5 پاشیم بریم بدوییم تا شیش و نیم هفت برگردیم خونه، که هم به یونیول برسیم، هم به کارامون.

آپ کنم، برم بخوابم. که فردا کلی کار دارم. هم ذخیره باس واسه امتحان بخونم. هم واسه شبکه باس مقاله جمع و جور کتم.

----

پ 1: شیش سالی میشه با سان دوستم، 4 سال اولش فقط با چت بوده، میخواستیم دوستیمون مجازی باشه، ولی یه زمانی شد که نه من وقت داشتم، نه اون. که همو دیدیم. الانم هر چند وقت یه بار اگه وقت کنیم، همو می بینیم، واسه کار یا گردش و ... .

پ 2: من میبینم. اگه خوشم اومد، انتخاب می کنم. اگه نه، سفید.

پ 3: داداشم که به دنیا اومد انقلاب شد، من که به دنیا اومدم جنگ تمومید.

پنجشنبه - سی و یکم اردیبهشت 1388

پنجشنبه.

امروزم پنجشنبست. داشتم می درسیدم، یه سک از ذهنم ردید که هاردمو بزارم دیفرگ شه. پا شدم نشستم پشت کام، یه نیگاه انداختم دیدم، اوووو، چقدر ریخت و پاشه بابا، تا رفتم یه دستی به سر و روش بکشم، ممو هامو دیدم، یه نیگاه انداختم و یادش به خیر گفتم. آخرین باری که ممو نوشتم، هفت شهریور پارسال بود. وقتی خوندمش، احساس خوبی بهم دست داد، چون خیلی سریع به یاد آوردمشون. بعدش تصمیم گرفتم دوباره شروع کنم به نوشتن، با جزئیات بیشتر. تا هیچوقت هیچی از یادم نره.

ساعت 7:35 بعد از ظهر

راستش اونطوری که بالا گفتم، در حال درس خوندن نبودم. چند روزیه فقط دارم فکر می کنم که دارم چیکار می کنم (به اینکه قراره چی بشه و چی نشه، که به نتیجه رسیدم و بعدش سریع یه اس به سیلور دادم و خودش تا تهش گرفت، یعنی دعا می کنم گرفته باشه)، البته درسمو هم میخونم. این ترم همه چی خوب پیش رفت. دارم سعی می کنم بهتر هم پیش بره.

با وجود اینکه دیشب 11 خوابیدم، ساعت 10 صبح بیداریدم. یه دو ساعت با لپ تاپ ور رفتم، یه چند تا فایل مایا باز کردم و بستم و ادیت کردم. لپ تاپ و وصل کرده بودم به ال سی دی P-: پریروز یه ال سی دی 32 اینچ ال جی خریدیم P-: ، 670 تی، بعدا واسه خودم 70 اینچ می گیرم :)) . البته تا اون موقع مطمئنا اینچ بالاتر هم میاد. رو صفحه 32 اینچی مدل سازی خیلی فاز میده. بگذریم. مینا اومد، یه دست شطرنج بازی کردیم با لپ تاپ روی ال سی دی، با اقتدار بردمش. 

دارم میفکرم واسه ممو هام بوبلاگم یا نه ؟

وبلاگیدم.

من = یه پسر 20 ساله، دانشجوی کاردانی رشته کامپیوتر.

از این به بعد هر روز یادداشت های روزانمو آپ می کنم.

ادامه:

بعد ناهاریدیم. بعدش مامان و بابا اتاق فاطی رو ریختن بیرون که تغییرش بدن. منم فقط یه نمه کمکشون کردم. دم غروبی رفتم تو حیاط بالا درخت بشینم هلو بچینم بخورم، یهو دیدم روح الله، یکی از دوستام اومد خونمون. نرم افزار ادوبی کپتیویت رو میخواست. واسه پروژه پایانیش لازم داشت. رو کول دیسکش ریختم و رفت. بعدش علی (برادرزادم = پسر محمد) اومد که فوتبالیسته. میخواست بره تمرین. یه خورده گفتیم و خندیدیم، اونم رفت تمرین. بعدش خودم موندم تنها، یه چکیدم رو هاردمو، دیدم یه فیلم قدیمی به اسم اسلیور که شارون استون توش بازی می کرد، اون ته مهای هاردم چپیده، دور تند نیگاه کردم، ارزش بک آپ گیری نداش، پاکش کردم. بعد که خواستم برم بدرسم. گفتم قبلش بزارم هارده دیفرگ شه که شد اینی که میبینین. زندگیرو داری. برم یه خورده رو وبلاگ کار کنم. ببینم به چه جاهایی میتونم برسم. ولی خداییش از فردا طبق برنامم پیش میرم :-P .

ساعت 9:53 شب

میخوام اولین پستم رو آپ کنم. بعد برم بشامم و بخوابم.

به نام خدا.