پنجشنبه - سی و یکم اردیبهشت 1388

پنجشنبه.

امروزم پنجشنبست. داشتم می درسیدم، یه سک از ذهنم ردید که هاردمو بزارم دیفرگ شه. پا شدم نشستم پشت کام، یه نیگاه انداختم دیدم، اوووو، چقدر ریخت و پاشه بابا، تا رفتم یه دستی به سر و روش بکشم، ممو هامو دیدم، یه نیگاه انداختم و یادش به خیر گفتم. آخرین باری که ممو نوشتم، هفت شهریور پارسال بود. وقتی خوندمش، احساس خوبی بهم دست داد، چون خیلی سریع به یاد آوردمشون. بعدش تصمیم گرفتم دوباره شروع کنم به نوشتن، با جزئیات بیشتر. تا هیچوقت هیچی از یادم نره.

ساعت 7:35 بعد از ظهر

راستش اونطوری که بالا گفتم، در حال درس خوندن نبودم. چند روزیه فقط دارم فکر می کنم که دارم چیکار می کنم (به اینکه قراره چی بشه و چی نشه، که به نتیجه رسیدم و بعدش سریع یه اس به سیلور دادم و خودش تا تهش گرفت، یعنی دعا می کنم گرفته باشه)، البته درسمو هم میخونم. این ترم همه چی خوب پیش رفت. دارم سعی می کنم بهتر هم پیش بره.

با وجود اینکه دیشب 11 خوابیدم، ساعت 10 صبح بیداریدم. یه دو ساعت با لپ تاپ ور رفتم، یه چند تا فایل مایا باز کردم و بستم و ادیت کردم. لپ تاپ و وصل کرده بودم به ال سی دی P-: پریروز یه ال سی دی 32 اینچ ال جی خریدیم P-: ، 670 تی، بعدا واسه خودم 70 اینچ می گیرم :)) . البته تا اون موقع مطمئنا اینچ بالاتر هم میاد. رو صفحه 32 اینچی مدل سازی خیلی فاز میده. بگذریم. مینا اومد، یه دست شطرنج بازی کردیم با لپ تاپ روی ال سی دی، با اقتدار بردمش. 

دارم میفکرم واسه ممو هام بوبلاگم یا نه ؟

وبلاگیدم.

من = یه پسر 20 ساله، دانشجوی کاردانی رشته کامپیوتر.

از این به بعد هر روز یادداشت های روزانمو آپ می کنم.

ادامه:

بعد ناهاریدیم. بعدش مامان و بابا اتاق فاطی رو ریختن بیرون که تغییرش بدن. منم فقط یه نمه کمکشون کردم. دم غروبی رفتم تو حیاط بالا درخت بشینم هلو بچینم بخورم، یهو دیدم روح الله، یکی از دوستام اومد خونمون. نرم افزار ادوبی کپتیویت رو میخواست. واسه پروژه پایانیش لازم داشت. رو کول دیسکش ریختم و رفت. بعدش علی (برادرزادم = پسر محمد) اومد که فوتبالیسته. میخواست بره تمرین. یه خورده گفتیم و خندیدیم، اونم رفت تمرین. بعدش خودم موندم تنها، یه چکیدم رو هاردمو، دیدم یه فیلم قدیمی به اسم اسلیور که شارون استون توش بازی می کرد، اون ته مهای هاردم چپیده، دور تند نیگاه کردم، ارزش بک آپ گیری نداش، پاکش کردم. بعد که خواستم برم بدرسم. گفتم قبلش بزارم هارده دیفرگ شه که شد اینی که میبینین. زندگیرو داری. برم یه خورده رو وبلاگ کار کنم. ببینم به چه جاهایی میتونم برسم. ولی خداییش از فردا طبق برنامم پیش میرم :-P .

ساعت 9:53 شب

میخوام اولین پستم رو آپ کنم. بعد برم بشامم و بخوابم.

به نام خدا.

نظرات 1 + ارسال نظر
کامران جمعه 1 خرداد‌ماه سال 1388 ساعت 12:04 ق.ظ http://cinemafestival.blogsky.com

حالم خیلی عجیب بود ،به عبارتی خیلی بد خیلی عصبی کم حوصله ،دنبال بهانه می گشتم تا خود را نجات دهم ولی نمی دانستم چه کنم.


اطرافم را می نگرم جز کثافت چیزی نمی بینم جز رذالت و شقاوت و عدم عدالت ...

بدعت جزو سنت جا گرفته و سنت که در اثر متروک ماندن جای بدعت آمده !

انسانیت و ایثار سالهاست مرده و مهربانی کشته شده و دوستی شهید و عشق سکته کرده است و لبخند خودکشی کرد ه است ...

هوا ابری ،بغض جبری ، نیست صبری...

کسانی که مرا به یک نخود می فروشند چه نام دارند ؟

کسانی که قطرات خونم را باعث رشدخود می دانندو یک مشت اسکناس بانی قتل من است ،یک جام شراب خون من است .

انسانهایی که لبخندشان از فریادشان زشت تر و لبهایشان از آواز جغد کریه تر...

هم در خدمت خوکان و صدای غوکان و وانمود وفاداری سگان ...چه مزخرف!

جوانی مثل من پیری را تجربه و بازی کودکی را به یاد ندارد ...

پیرها سگ شده اند..ببین توده مردم چه گرفتار شده اند ؟هر ثانیه فکرش در جهان شهوت در حال سیر و سلوک شیطانی با ظاهری انسانی است .

معنی عشق را در تماس جنسی می دانند ...کهکشان آرزو را عریان شدن در آینه می دانند !

قطره ای بودم ز باران آمدم تا به جنگ خونخاران آمدم

گاه زیر بوته ها پنهان شدم مثل آدم در بهشت عریان شدم

اگر چراغ جادو وجود داشت مردم نابودی یکدیگر،شهوت حیوانی و خردبال را آرزو می کردند !مردم چه می خواهند ؟پیاده روی در شانزالیزه....آفتاب حمام در جزایر قناری ...مشروبات جنوب فرانسه ...راه رفتن در جوار راین ...خیس شدن در زیر نیاگارا...قدم زدن در کاخ الیزابت ...خر بازی در لاس و گاس ...همدم شدن با پنگوئن ها خودشان هم نمی دانند!

فقط ساعت شنی می خواهند تا اوقاتشان با قهقهه های بد بو و نگاه های کم سو و صورتکهای بی رنگ سپری کنند ...همین!

این مردم از بهشت می ترسند هر چند که عده کمی از آنان چنین مکانی را برای خود ساخته اند.

آقایان سادیستی وخانمهای مازوخیستی کشورهای فاشیستی وشوونیستی

انحرافات پدوفیلی ونکروفیلی تصورات زوفیلی وکوپروفیلی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد